-"می دونی این دفعه ی چندمشه؟ تخم سگ از این دزد های حرفه ایِ!"
-" آقا تو رو خدا...به جون خودم من نکردم...به خدا قسم من برنداشتم چیزی...بگذارید برم آقا.....به جون زنتون آقا..."
-"خفه شو! تو و همدستات یکی هستین! همتون یه مشت آشغالین" و یک تو گوشیِ آبدار نسیب بچه کرد که خون از دهانش با حرکت صورتش به بیرون پرتاب شد. مردم همه متحیر شده بودند. آنهایی که قبلا از دست همین بچه گله داشتند طرف صاحب پرتقال ها را می گرفتند. آنهایی که تنها رهگزر بازار بودند به دنبال راه و چاه قانونی بودند. یکی از خریدار ها گفت:
-" آقا کوتاه بیایید...می بریمش تحویلش می دیم و همه چیز خیلی راحت و آسوده تمام می شه"
یکی دیگه گفت:
-" اختیار دارید آقا! شما تازه وارد هستید نمی دونین این بچه ولگرد ها چقدر به همه آزار می رسونن! تا به حال بیش از ده بار از خود من دزدی کردن! این یکی که تنبیه شه بقیشون دیگه جرات نمی کنن از این غلط ها بکنن! "
یکی دیگر هم با حرارت وارد بحث شد:
-" از من هم دزدی کردن لا مذهب ها....باید حسابشون رو برسیم! باید عبرت بگیرن!"
هم همه شده بود. صاحب مغازه با عصبانیت به یکی از شاگرد هایش گفت:
-" همچین کاری کنم که تا عمر داره یادش نره! محکم بگیرینش تا برم عصام رو بیارم"
بچه تقلا می کرد.مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد. چشمش به دنبال صاحب مغازه می گشت که از جمع بیرون رفته بود. کم کم جمعیت اطرافش فضا را باز تر کردند . صاحب پرتقال ها آمد.
-" یه پرتقال بکن تو دهنش نعرَش بلند نشه! آستینش رو بالا بزن، می خوام قشنگ کبود بشه! دستش را بیاورید جلو...ای بشکنه این دستت بچه!"
رو به بچه کرد. پرتقال را در دهان بچه گذاشتند و آستین دست راستش را بالا زدند. دستش را با زور به جلو کشیدند. تقلا می کرد.بی صدا گریه می کرد. صاحب پرتقال ها عصبانی بود.
مزه ی شیرین پرتقال تلخ شد.
و خداوند به من فرمود: بنده ام. غصه بخور. گریه هم خواستی بکنی بکن! زار بزن و از روزگار گله کن. بگو که دوست داشتی زمین دهن باز می کرد و می بلعیدت. اصلا یک روزت را تباه کن و به گذشته و چیزهایی که از دست دادی فکر کن. مثلا چه قدر مشق داری و چقدر اگه پولدار بود بابات می تونستی بیزنس بزنی و بکل درس نخونی . خاطره های بدت را بیاد بیاور و بگذار اشک تمام صورتت را بپوشاند. با خودت عهد و پیمان ببند که هرگز فلانی را نمی بخشی. تنفرت را بلند اعلام کن. وسط اتاقت بایست و فریاد بزن. بگذار در و همسایه فکر کنند که تو دیوانه شده ای. غذای روی میز را هم لازم نیست تمام کنیی. به جایش شکولات بخور. به این فکر نکن که چاق می شی یا جوش می زنی. به این فکر کن که داری این شکولات را با جرات می خوری. نترس از اینکه هوا سرد شده و دم امتحان ها حالا سینه پهلو هم می کنی. به جهنم این ویروس های کوچک که وقتی هوا سرد می شه از بین همه فقط سراغ تو را می گیرند. بزن تو گوش خودت و تصمیم های پرت و پلا بگیر. همه را هم ثبت کن. یک ایمیل از تصمیماتی که برای آینده ات گرفتی به خودت بفرست. همون جا ایمیل را دلیت کن چون معلوم نیست تا فردا زنده ای یا نه. حالا بشین غصه بخور که ممکنه همین فردا بمیری. به این فکر کن که چه عالمه کار داری که انجامشون ندادی.. فکر کن چه قدر کم فرصت داری و زمان چه با سرعت از کنارت رد می شه. خودت را روی تختت بنداز و برای چند لحظه رادیوی مغزت را خاموش کن. به صدای بوق ماشین ها هم گوش نده. به سقف خیره شو و به هیچ چیز فکر نکن. شارش افکار مدام به سویت حمله می کنند. جلوی همه ی آنها را می توانی بگیری اگه چشم ههایت را نبندی. ...آنگاه بدان که داری به من نگاه می کنی و من هم دارم مستقیما به تو نگاه می کنم. در آن لحظه تو تنها بنده ی من هستی و من تنها یاری دهنده ات. با من حرف بزن. از بد بختی هات بگو. منتظر نباش که ناگهان جبرییل سر و کله اش پیدا شود. منتظر معجزه نباش که مشق هایت خودشان نوشته شوند. با من حرف بزن نه با رویا هایت. با من حرف بزن....شاید که آرام شوی
شده تا حالا یه خروار تایپ کنی بعد یهو همش بره چون اشتباهی به جای حرف "چ" بک اسپیس رو زدی؟ الان یه همچین اتفاقی افتاد! کفرم هم در اومد.
دارم کم کم یاد می گیرم که محل نذارم. این نتیجه ای رو هم که گرفتم نه از ماجراهای عشقی بوده، نه از بحث های بی نتیجه ی سیاسی و نه از تراوشات مزخرف ذهنی این جانب بال در آورده!
خیلی رک و پوست کنده بگم، دعوام شد با آبجیم و کلی عصبانی شدم و آخرش به بابام زنگ زدم گله کنم ، بابام گوشی رو داد به مادرم و مادرم گفت:" به تو چه که به فکرغذای شب آبجیتی! برای خودت غذا درست کن و بذار اون بره ساندویچ بخره."
من می خواستم شام بپذم چون هم داشتم از گشنگی می مردم هم اینکه مامان بابام سرزده رفته بودن خانه ی خواهر بزرگم. لذا شام نداشتیم. من هم گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم تا یخش آب شه. این وسط آبجیم اومد گفت بهتره که سبزیجات بخوریم. من گفتم آخه هیچی سبزیجات نداریم توی یخچال. ایشون پاش رو کرده بود توی یه کفش که ما گوشت خوار شدیم و بده و این صحبت ها. من هم از فرصت استفاده کردم و به ادامه ی کارم پرداختم. یک هو آبجیم صداش بلند شد که تو اصلا به حرف من گوش نمی دی و قهر کرد رفت توی اتاق پای لپتاپش بشینه سریال تماشا کنه. من گفتم آخه ما هیچی سبزیجات نداریم! می فهمی این رو؟ چی می گی وقتی حتی توی یخچال رو هم نمی دونی چه خبره!
ولی گوش نمی کرد و داد و بیداد کرد با من.
من از این دلخور شدم که چرا وقتی من دارم یه فکری برای شکم واموندش می کنم، اینجوری با من برخورد می کنه.
ایشون اگه خیلی می خواست گوشت نخوره امشب، خودش شروع می کرد یه جایگزینی براش پیدا کنه به جای اینکه هی زر بزنه بگه ما گوشت خوار هستیم و این چقدر بده!
می خواستم سرمونی شام داشته باشم با آبجیم اما بعد فهمیدم که این خواسته، انگاری خیلی خودخواهانه بوده.
نه شام من رو می خواست، نه حضور من رو
این بود که فهمیدم باید با خودم بگم" گور بابای دلسوزی واسه آدم نمک نشناس. نَنَش که نیستم...به جهنم!" و با چند تا صلوات و استغفار اعصابم رو آرام کنم.
خداییش می گم، اگه واسه خاطر خدا می کنی که هیچی، اگه صبر حضرت فیل داری که هیچی، اگه نه، پات رو از زندگی اونایی که تو و نیت های خیرت و هرچی مربوط به چیزای مشترکتون میشه رو نمی خوان تو زندگیشون بکش بیرون. هم واسه خودت خوبه، هم واسه اونا.
بدم نمی آد نظرت رو بدونم. اگه تونستی کامنت بذار