من نویسنده نیستم ولی همش دارم می نویسم

دارم کم کم یاد می گیرم که محل نذارم

شده تا حالا یه خروار تایپ کنی بعد یهو همش بره چون اشتباهی به جای حرف "چ" بک اسپیس رو زدی؟ الان یه همچین اتفاقی افتاد! کفرم هم در اومد. دارم کم کم یاد می گیرم که محل نذارم. این نتیجه ای رو هم که گرفتم نه از ماجراهای عشقی بوده، نه از بحث های بی نتیجه ی سیاسی و نه از تراوشات مزخرف ذهنی این جانب بال در آورده! خیلی رک و پوست کنده بگم، دعوام شد با آبجیم و کلی عصبانی شدم و آخرش به بابام زنگ زدم گله کنم ، بابام گوشی رو داد به مادرم و مادرم گفت:" به تو چه که به فکرغذای شب آبجیتی! برای خودت غذا درست کن و بذار اون بره ساندویچ بخره." من می خواستم شام بپذم چون هم داشتم از گشنگی می مردم هم اینکه مامان بابام سرزده رفته بودن خانه ی خواهر بزرگم. لذا شام نداشتیم. من هم گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم تا یخش آب شه. این وسط آبجیم اومد گفت بهتره که سبزیجات بخوریم. من گفتم آخه هیچی سبزیجات نداریم توی یخچال. ایشون پاش رو کرده بود توی یه کفش که ما گوشت خوار شدیم و بده و این صحبت ها. من هم از فرصت استفاده کردم و به ادامه ی کارم پرداختم. یک هو آبجیم صداش بلند شد که تو اصلا به حرف من گوش نمی دی و قهر کرد رفت توی اتاق پای لپتاپش بشینه سریال تماشا کنه. من گفتم آخه ما هیچی سبزیجات نداریم! می فهمی این رو؟ چی می گی وقتی حتی توی یخچال رو هم نمی دونی چه خبره! ولی گوش نمی کرد و داد و بیداد کرد با من. من از این دلخور شدم که چرا وقتی من دارم یه فکری برای شکم واموندش می کنم، اینجوری با من برخورد می کنه. ایشون اگه خیلی می خواست گوشت نخوره امشب، خودش شروع می کرد یه جایگزینی براش پیدا کنه به جای اینکه هی زر بزنه بگه ما گوشت خوار هستیم و این چقدر بده! می خواستم سرمونی شام داشته باشم با آبجیم اما بعد فهمیدم که این خواسته، انگاری خیلی خودخواهانه بوده. نه شام من رو می خواست، نه حضور من رو این بود که فهمیدم باید با خودم بگم" گور بابای دلسوزی واسه آدم نمک نشناس. نَنَش که نیستم...به جهنم!" و با چند تا صلوات و استغفار اعصابم رو آرام کنم. خداییش می گم، اگه واسه خاطر خدا می کنی که هیچی، اگه صبر حضرت فیل داری که هیچی، اگه نه، پات رو از زندگی اونایی که تو و نیت های خیرت و هرچی مربوط به چیزای مشترکتون میشه رو نمی خوان تو زندگیشون بکش بیرون. هم واسه خودت خوبه، هم واسه اونا. بدم نمی آد نظرت رو بدونم. اگه تونستی کامنت بذار




نظرات:

موافقم
«امیر» می‌گوید:
«سلام...زندگی این روزا شده استرس و دعوا..هر کی حرف خودشو میزنه و این ادمو مجبور میکنه تنها باشه تنها تنها تنها اگه دوست داشتی به وبلاگ من هم سری بزن>>>> >>> http://fitnessport.persianblog.ir»



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی