و خداوند به من فرمود: بنده ام. غصه بخور. گریه هم خواستی بکنی بکن! زار بزن و از روزگار گله کن. بگو که دوست داشتی زمین دهن باز می کرد و می بلعیدت. اصلا یک روزت را تباه کن و به گذشته و چیزهایی که از دست دادی فکر کن. مثلا چه قدر مشق داری و چقدر اگه پولدار بود بابات می تونستی بیزنس بزنی و بکل درس نخونی . خاطره های بدت را بیاد بیاور و بگذار اشک تمام صورتت را بپوشاند. با خودت عهد و پیمان ببند که هرگز فلانی را نمی بخشی. تنفرت را بلند اعلام کن. وسط اتاقت بایست و فریاد بزن. بگذار در و همسایه فکر کنند که تو دیوانه شده ای. غذای روی میز را هم لازم نیست تمام کنیی. به جایش شکولات بخور. به این فکر نکن که چاق می شی یا جوش می زنی. به این فکر کن که داری این شکولات را با جرات می خوری. نترس از اینکه هوا سرد شده و دم امتحان ها حالا سینه پهلو هم می کنی. به جهنم این ویروس های کوچک که وقتی هوا سرد می شه از بین همه فقط سراغ تو را می گیرند. بزن تو گوش خودت و تصمیم های پرت و پلا بگیر. همه را هم ثبت کن. یک ایمیل از تصمیماتی که برای آینده ات گرفتی به خودت بفرست. همون جا ایمیل را دلیت کن چون معلوم نیست تا فردا زنده ای یا نه. حالا بشین غصه بخور که ممکنه همین فردا بمیری. به این فکر کن که چه عالمه کار داری که انجامشون ندادی.. فکر کن چه قدر کم فرصت داری و زمان چه با سرعت از کنارت رد می شه. خودت را روی تختت بنداز و برای چند لحظه رادیوی مغزت را خاموش کن. به صدای بوق ماشین ها هم گوش نده. به سقف خیره شو و به هیچ چیز فکر نکن. شارش افکار مدام به سویت حمله می کنند. جلوی همه ی آنها را می توانی بگیری اگه چشم ههایت را نبندی. ...آنگاه بدان که داری به من نگاه می کنی و من هم دارم مستقیما به تو نگاه می کنم. در آن لحظه تو تنها بنده ی من هستی و من تنها یاری دهنده ات. با من حرف بزن. از بد بختی هات بگو. منتظر نباش که ناگهان جبرییل سر و کله اش پیدا شود. منتظر معجزه نباش که مشق هایت خودشان نوشته شوند. با من حرف بزن نه با رویا هایت. با من حرف بزن....شاید که آرام شوی