من نویسنده نیستم ولی همش دارم می نویسم

برای خودش

باورم نمی شد...هر کلمه اش بر تمام وجودم تاثیر می گذاشت...تمام عضلات بدنم خودشان را منقبض می کردند. آه...افسوسی که برای بی گناهیم می خوردم...آه بر فریادی که برای بیرون پریدن از دهان قفل شده ام به دنبال روزنه بود...آه بر روحم که تنها دلش برای او سوخته بود...کاش نمی سوخت...کاش قلبم برایش نمی زد...دلم می خواست باور کنم که این هایی که نوشته است واقعی نیست...دلم می خواست از این کابوس بیدار شوم...هر کلمه اش برایم مثل ضربه ی شلاقی بر پشتم بود که با تمام سوزشش منتظر ضربه ی بعدی بود. او من را نمی خواست اما من او را برای خودش می خواستم...زیادی می خواستم...و او رفت





متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی